یک سال پیش، ترم پنج که بودیم، یک نفر به هم دوره ای هایمان اضافه شد، یک دختر چادری آرام، همیشه میز اول را برای نشستن انتخاب می کرد، سوال می پرسید، جزوه می نوشت، پروژه هایش را تماما خودش انجام می داد، هیچ وقت از من، ما و هیچ کدام از هم کلاسی هایمان جزوه ای نگرفت، تمرینی نپرسید، تقلب نمی کرد، قسمت های امتیازی را اضافه بر تمرین ها حل می کرد، مرتب بود و یک کیف رودوشی مشکی داشت که همیشه همراهش بود، کمتر سلف می آمد و اگر بود، تنها ظرف غذایش را می گرفت و گوشه ای می نشست، کمتر از ما حرف میزد و دنبال روابط دوستانه و خاله زنک بازی های بین ما نبود، هیچ وقت کنجکاوی نکرد، اینکه هر کسی چه معدلی دارد برایش مهم نبود، با هر استادی، هر درسی را داشت راضی بود و با بدترین استادها، بهترین نمره ها را گرفت، تا مدت ها اسمش را نمی دانستیم، بعدها سر حضور و غیاب ها فهمیدیم هانیه است، هر چند هیچ وقت هانیه صدایش نکردیم، تایم های بین کلاس ها را معمولا نمازخانه بود و کد میزد، همیشه برای خودم " اون دختر بزرگ هه" صدایش میزدم و فکر می کردم یک روز بالاخره می فهمم از کدام دانشگاهی آمده است؟ انتقال دائم است یا موقت؟ از اینجا راضی است؟ با استادها مشکلی ندارد؟ از مزه ی غذاها گله ندارد؟ مهمان است؟ یک ترم میماند یا میرود؟ اگر بماند دلش برای آن دانشگاه قبلی و دوستان قبلی اش تنگ نمی شود؟ اصلا دانشگاه ما را بیشتر دوست دارد یا آن ها را؟ ولی بلد نبودم، هیج کس بلد نبود نزدیکش شود، ضمیمی بود اما از دور، مهربان بود اما نه خیلی نزدیک

تا اینکه یک روز اتفاقی سر کلاسی کنار هم نشستیم، من صبحانه نخورده بودم، کیکم را می جوییدم و زور میزدم قبل از آمدن استاد تمامش کنم، خودم را در یک صندلی تک نفره مچاله کرده بودم و خورده های کیک را از روی لباسم جمع می کردم که صدایم کرد: ببخشید، شما شاهرودی هستید؟
اول فکر کردم درست نشنیدم، سرم را بالا آوردم، چشم هایم را تنگ کردم و با حجم کیک های خیس شده ی داخل لپم فقط سر تکان‌ دادم
لبخند محوی زد، چند لحظه آرام شد و یک دفعه گفت: من دانشگاه شاهرود کامپیوتر می خوندم
سرفه ی بلندی کردم، همه ی محتویات گلویم را قورت دادم، چشم‌ هایم را گرد کردم و گفتم چی؟!؟
او توجهی نکرد انگار که در خاطره ای یا رویایی غرق باشد، خیلی آرام تر گفت: خیلی شهر خوبی دارید، هوای خوب، مردم خوب، شهر خوب همه چی اصلا، همه چی، الآن این وقت ها باید بارون بیاد اونجا، میاد؟
منتظر نگاهم کرد، اهمیتی ندادم، ادامه ی کیکم را روی میز پرت کردم و متعجب گفتم: ورودی ۹۵؟
آره ی آرامی گفت
تنها کامپیوتری ذهنم مهنوش بود، با شک گفتم: یعنی با مهنوش و اینا؟
یک دفعه انگار هیجان زده شد، گفت، عه؟ شما بچه ها رو می شناسیین؟ و بعد تند تند اسم هزار نفر را شمرد
در حالیکه نصف اسم هایی که میگفت را نمی شنیدم، هیجان زده تر از او من جواب دادم: آره
خندید، دستش را جلو آورد و انگار که بین شهر خودش یک آشنا پیدا کرده باشد گفت خیلی خوشبختم، من دستش را فشار دادم و انگار که بین این همه غریبه یک آشنا را یافته باشم گفتم منم به شدت!خیلی شدت!

خیلی ,کرد، ,انگار ,گفتم ,دانشگاه ,بود، منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانش پرستاری: از کلاس درس تا جامعه دانلود فایل وبلاگ شخصی Gemma کریستالبافی سارا آشپز آنلاین تکنــــولوژی آزاد یقینا