من بلد نیستم شببه تو باشم، هر وقت دیدمت محکم تر قدم بزنم، صدای خنده هایم را بلندتر کنم، نگاهت کنم و به روی خودم نیاورم، راهم را کج کنم یا عمدا جلویت با بچه های دیگر حرف های یواشکی بزنم، می دانم نمی توانم مثل تو چت هایمان را پاک کنم، شماره ات را بلاک کنم، اس ام اس هایت را از بین ببرم، با دوست هایم استوری های مفصل سریالی پست کنم، تو را تگ کنم و از نبودنت ممنون باشم، من بلد نیستم کادوهایت را به بقیه بدهم، توی چشم هایت زل بزنم و وانمود کنم حتی فامیلت را نمی دانم، می دانم بلد نیستم توییت بزنم، مسخره ات کنم، بخندم و خوشحال باشم که سر عقل آمده ام، من می دانم نمیتوانم اما از این نتوانستن هم خوشحال ترم!
چند وقت پیش، سر یکی از کلاس های عمومی مان، قبل از شروع بحث، استاد پرسید کدامتان تک فرزندید؟، چند نفری دست بلند کردند، دوباره پرسید به نظر شما، بدون در نظر گرفتن حرف های کتاب، اسلام یا دانشگاه، خوبی یا بدی تک فرزندی چیست؟
آن هایی که خواهر یا برادری داشتند، برای دفاع از موضع خواهر و برادری خودشان، دست بالا بردند، از حمایت برادر های بزرگ ترشان و درد و دل کردن با خواهر های کوچک ترشان ، از دعواهای شیرین، هیجان و شلوغی خانه ها، سر و کله زدن های ریز و درشت و سر و صدای خنده های با همشان حرف زدند، گروه تک فرزندی ها چون نمی خواستند مظلوم واقع شوند، از حس خوب داشتن توجه ی پدر و مادر، حسادت نکردن، انحصار طلب بودن، امکانات و رفاهی که با کسی تقسیم نمیشد، محبت های یهویی و فرار از دعواهای بچه گانه کودکی گفتند، استاد ایستاده بود، لبخند میزد، از کسی دفاع نمی کرد، حرف های همه را با دقت گوش میداد و یادداشت میکرد، آخرین نفر که صحبت هایش را گفت و نشست، استاد لبخند عمیق تری زد، تعدادمان را شمرد و گفت: شما، بیست و شش نفر نمونه ی کوچیکی هستید از جامعه مون، جامعه ای که فقط خودش رو میبینه، نه بچه های احتمالی بعدیش رو، نه بچه هایی که ممکنه خیلی وقتا دلشون خاله و عمو بخواد، پسر عمو و دختر عمه بخواد، هوش قربون ضدقه های دایی و مهربونی های عمه بکنه، بچه ای که شبا لای پتو های خاله اش قائم بشه و غر بزنه که خونه بر نمی گرده، با پسر دایی هاش کل بندازه یا حتی دختر خاله شو مهمون چایی عروسکی تازه اش کنه، مکث کرد، همه ساکت بودیم، ادامه داد هیج وقت به حس بچه هاتون فکر کردید؟
پ.ن: هیچ وقت برای انتخاب محل زندگی و ساختن آینده مان، به حس نسل های بعدِ مان فکر کردیم؟
یک شنبه ها، وقتی از ونک بر می گردم، سوار اتوبوس های قراضه ی ونک - رسالت که می شوم، همان جایی که بعد از سید خندان پیاده می شوم، ایستگاه خلوتی که معمولا کسی سوار نمی شود، هوا سرد باشد یا نباشد، باران بیاید یا نیاید، کلاه کاپشنم را روی سرم می اندازم، هندزفری ام را توی گوشم می کنم، آهنگ million years ago یِ ادل را پلی می کنم، دست های یخ زده ام را توی جیبم مچاله می دهم و در همان راستای پل رسالت، در حالیکه نه چیزی از کلمه ی بعد یا قبلش نمی فهمم، تمام وجودم، تمام سلول ها و مویرگ های تنم داد می زند: «.I Know I am not the only one but»
موجودی است که شما در طول مدت زندگیتان در خوابکاه، عمرا فکر کنید که روزی دلتنگش می شوید، اما زمانی که وسایلش را جمع می کند، کارتون هایش رو یکی یکی سوار وانت می کند و با بچه ها خداحافظی می کند تازه می فهمید چه قدر وابسته اش شده اید!
فکر می کردم اگر من شاهرودی نبودم، تو تهران زندگی نمی کردی، ما دو دانشجوی کرجی خوشحال بودیم که با هم خواجه درس می خواندیم، تو به جای هر روز آمدن تا جلوی خوابگاه، دم مترو منتظرم می ایستادی، من نزدیک تو بودم، به جای نشستن روی سنگ های دور از دید نگهبانی
اگر خانه هایمان نزدیک هم بود توی یک کوچه و حوالی، به جای آخر هفته ها پایانه جنوب، حقانی پیاده می شدیم، تو به جای دست تکان دادن از پشت شیشه های اتوبوس، کنار پل طبیعت دوربین را نگه می داشتی، من میزدم زیر خنده از اداهای تو جای اشک ریختن از سر دلتنگی ، چه قدر، چه قدر خوشبخت تر میشدیم؟
یک سال پیش، ترم پنج که بودیم، یک نفر به هم دوره ای هایمان اضافه شد، یک دختر چادری آرام، همیشه میز اول را برای نشستن انتخاب می کرد، سوال می پرسید، جزوه می نوشت، پروژه هایش را تماما خودش انجام می داد، هیچ وقت از من، ما و هیچ کدام از هم کلاسی هایمان جزوه ای نگرفت، تمرینی نپرسید، تقلب نمی کرد، قسمت های امتیازی را اضافه بر تمرین ها حل می کرد، مرتب بود و یک کیف رودوشی مشکی داشت که همیشه همراهش بود، کمتر سلف می آمد و اگر بود، تنها ظرف غذایش را می گرفت و گوشه ای می نشست، کمتر از ما حرف میزد و دنبال روابط دوستانه و خاله زنک بازی های بین ما نبود، هیچ وقت کنجکاوی نکرد، اینکه هر کسی چه معدلی دارد برایش مهم نبود، با هر استادی، هر درسی را داشت راضی بود و با بدترین استادها، بهترین نمره ها را گرفت، تا مدت ها اسمش را نمی دانستیم، بعدها سر حضور و غیاب ها فهمیدیم هانیه است، هر چند هیچ وقت هانیه صدایش نکردیم، تایم های بین کلاس ها را معمولا نمازخانه بود و کد میزد، همیشه برای خودم " اون دختر بزرگ هه" صدایش میزدم و فکر می کردم یک روز بالاخره می فهمم از کدام دانشگاهی آمده است؟ انتقال دائم است یا موقت؟ از اینجا راضی است؟ با استادها مشکلی ندارد؟ از مزه ی غذاها گله ندارد؟ مهمان است؟ یک ترم میماند یا میرود؟ اگر بماند دلش برای آن دانشگاه قبلی و دوستان قبلی اش تنگ نمی شود؟ اصلا دانشگاه ما را بیشتر دوست دارد یا آن ها را؟ ولی بلد نبودم، هیج کس بلد نبود نزدیکش شود، ضمیمی بود اما از دور، مهربان بود اما نه خیلی نزدیک
تا اینکه یک روز اتفاقی سر کلاسی کنار هم نشستیم، من صبحانه نخورده بودم، کیکم را می جوییدم و زور میزدم قبل از آمدن استاد تمامش کنم، خودم را در یک صندلی تک نفره مچاله کرده بودم و خورده های کیک را از روی لباسم جمع می کردم که صدایم کرد: ببخشید، شما شاهرودی هستید؟
اول فکر کردم درست نشنیدم، سرم را بالا آوردم، چشم هایم را تنگ کردم و با حجم کیک های خیس شده ی داخل لپم فقط سر تکان دادم
لبخند محوی زد، چند لحظه آرام شد و یک دفعه گفت: من دانشگاه شاهرود کامپیوتر می خوندم
سرفه ی بلندی کردم، همه ی محتویات گلویم را قورت دادم، چشم هایم را گرد کردم و گفتم چی؟!؟
او توجهی نکرد انگار که در خاطره ای یا رویایی غرق باشد، خیلی آرام تر گفت: خیلی شهر خوبی دارید، هوای خوب، مردم خوب، شهر خوب همه چی اصلا، همه چی، الآن این وقت ها باید بارون بیاد اونجا، میاد؟
منتظر نگاهم کرد، اهمیتی ندادم، ادامه ی کیکم را روی میز پرت کردم و متعجب گفتم: ورودی ۹۵؟
آره ی آرامی گفت
تنها کامپیوتری ذهنم مهنوش بود، با شک گفتم: یعنی با مهنوش و اینا؟
یک دفعه انگار هیجان زده شد، گفت، عه؟ شما بچه ها رو می شناسیین؟ و بعد تند تند اسم هزار نفر را شمرد
در حالیکه نصف اسم هایی که میگفت را نمی شنیدم، هیجان زده تر از او من جواب دادم: آره
خندید، دستش را جلو آورد و انگار که بین شهر خودش یک آشنا پیدا کرده باشد گفت خیلی خوشبختم، من دستش را فشار دادم و انگار که بین این همه غریبه یک آشنا را یافته باشم گفتم منم به شدت!خیلی شدت!
درباره این سایت